سفارش تبلیغ
صبا ویژن
page contents مادر - مطالب نو
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


مطالب نو

به نام خدا - سلام .
اینم داستان مادر که منو به دنیای مجازی برای ثبتش کشونده .واقعا آدمو به فکر می اندازه . تو رو خدا کمی فکر کنید .

******************************************
مادر من یک چشم داشت . من از او نفرت داشتم ... او مایه ی خجالت من بود .
او برای خانواده برای داشن آموزان و معلملن آشپزی می کرد .
در یکی از روزها در مراسم آغازین مدرسه مادرم اومد و به من  سلام گفت .
من خجالت کشیدم . اون چه جوری این کارو با من کرد .
من بهش کم محلی کردم و با نگاهی نفرت انگیز اونو فرستادم و او رفت .
روز بعد یکی از همکلاسی های من به من گفت : "اِاِاِاِاِ ، مادر تو یک چشم دارد !"
من خواستم خودمو خاک کنم . من همیشه دوست داشتم که مادرم از بین بره .
همان روز من مقابل مادرم ایستادم و گفتم : تو تنها باعث خندیدن برای من میشی احمق، چرا نمی میری؟
مادر من جوابی نداد .... .
من حتی یک ثانیه هم صبر نکردم تا ببینم چه به او گفتم ، چون خیلی عصبانی بودم .
من به احساس او بی اعتنا بودم .
من می خواستم اونو از خونه بندازم بیرون و چیزی برای انجام با او نداشتم .
من واقعا سخت درس می خوندم تا با رفتن به سنگاپور برای مطالعه تغییری پیدا کنم . (منظور از دست مادرم راحت شوم .)
در آن موقع من ازدواج کردم . همسرم خانه ای به من داد . من خیلی همسرمو دوست داشتم .
من از زندگی با اون بشیار خوشحال بودم و من به او مهربانی می کردم و به او آرامش می دادم .
در آن موقع یک روز مادر من به دیدار من آمد .
او منو در این سالها ندیده بود و حتی نوه هایشم رو هم ندیده بود .
وقتی که اون کنار در ایستاده بود ، بچه های من به او خندیدن و من برای آمدن دوباره و بی دعوتش روی او فریاد کشیدم .
من سر او فریاد کشیدم " چگون جرات کردی به خانه ی من بیایی و بچه های منو بترسونی ؛ گمشو بیرون ! همین حالا!!!"
در این موقع ، مادر من سریعا جواب داد"اُه ، من متاسفم . من احتمالا آدرسو اشتباهی گرفته ام. " و او از نظر ناپدید شد .
یک روز یک نامه درباره ی گردهمایی مدرسهای آمد به خانه ی من در سنگاپور.
بنابراین به همسرمم دروغ گفتم که  " می خواهم بروم به سفر تجاری ."
بعد آن گردهمایی ، من رفتم به کلبه ی قدیمی در بیرون از کاریوسیتی رفتم .
همسایه ها گفت "او مرده ."
من حتی یک دونه اشکم نریختم .
آنها به من نامه ای دادن که او می خواست به من بدهد .
"عزیزترین پسرم، من همیشه به تو فکر می کردم . من متاسفم کهسنگاپور  اومدم  و  بچه هایتوترسونم .
من خیلی خوشحال شدم که تو برای گردهمایی می آی .
من حتی توانایی دیدن تو رو دتو خوابم نداشتم .
من متاسفم که در هنگام بزرگ شدنت برای تو مایه ی خجالت بودم .
تو می بینی ... هنگامی که تو خیلی کوچک بودی ، چشمانت را در تصادف از دست دادی .
مثل یک مدر من نمی تونستم بایستم و ببینم که تو رشد کنی با یک چشم .
بنابراین من به تو معنی دادم .
من  پسرمو برای دیدن همه ی جهان برای من در مکان من با آن چشمان مفتخر کرم .
زندگی من برای تو .
مادرت"


نوشته شده در چهارشنبه 88/9/18| ساعت 12:49 عصر| توسط ترانه خفن| نظرات ( ) |


قالب وبلاگ : فقط بهاربیست